دردونه ی مامان
بابا جون امشب که از هیئت برگشت، غذای هیئت آورده بود. خیلی خوشمزه بود. قیمه ی هیئت حضرت زهراء(سلام الله علیها) یه دونه غذا برداشتی و به مامان گفتی که می خوای خودت بخولی. همه اش رو هم می خواستی بریزی زمین. دیگه از غذا سیر شده بودی و بهانه می گرفتی. یه دونه زرشک خوردی به مامان گفتی : آخ تُرشیدَم.آب می کام. منم موقع غدا خوردن ازت عکس گرفتم. حواست به غذا خوردنت بود والا نمی گذاشتی ازت عکس بگیرم.
فاطمه دقیقا دو سال و هفت روزشه و به خاطر ایام فاطمیه براش تولد نگرفتم. در صورت عدم مشاهده عکس ها اینجا و اینجا و اینجا و اینجا کلیک نمایید.
نوشته شده در یکشنبه 91/1/27| ساعت
10:59 عصر| توسط صفاری| یادگاری برای فاطمه جون( )
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |