دردونه ی مامان
توی کربلا به خاطر این که فاطمه دختر خوبی باشه و کلی راه بره تا به حرم برسیم بهش قول داده بودیم که وقتی برگشتیم ایران برات دوچرخه می خریم همراه پدر و آبجی ها راهی ِ فروشگاه جانبازان شدیم تا براش دوچرخه بخریم یه دوچرخه ی قرمز سایز کوچک براش انتخاب کردم یه آقایی ایستاده بود اونجا و داشت ما رو نگاه می کرد به ما گفتند که این دوچرخه کوچیکه براش و سال دیگه نمی تونه سوارش بشه ما هم این دوچرخه ی زرد رو خریدیم و اومدیم خونه به خونه که رسیدیم یک ساعت به انتخاب خودمون می خندیدیم که چرا اینقدر دوچرخه ی بزرگی براش خریدیم فردا صبح بابای فاطمه بردش بیرون تا توی حیاط بازی کنه پ. ن1: سال دیگه فاطمه خوب یاد می گیره با دوچرخه اش بازی کنه پ.ن2: اون قدیما یادتونه بعضی خانواده ها لباس عید بچه ها رو بزرگ تر می خریدند و بچه ها می تونستند سه سال راحت اون لباس رو بپوشند؟ پ.ن3: ما هم همین کار رو کردیم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |